جامانده ای در نقطه صفر مرزیبروید! خوش به سعادتتان. حتما بختتان بلند است که تا اراده می کنید می روید! حتما آن طرف مرزها کسی هست که هوایتان را دارد. که اگر دل تان هوایی شد می گوید بفرما! اما من، - سرگروه گروه رسانه صدایم می زند: خانم سالمی، خانم سالمی! به طرفشان می روم: بله، برمی گردیم؟ نگاهی به سیاهی آسمان می اندازد و مرز عراق را نشان می دهد: دوست ندارید یه چند قدمی اون طرفِ مرز عراق مَشایه بریم؟ دوست ندارم؟ این چه سوالی است که با پرسیدنش چنگ به دلِ سوخته ام می اندازد. باورم نمی شود. یعنی من، امشب، چند قدم بیشتر، به کربلا نزدیک می شوم؟ یعنی روی خاک عراق به امام حسین (ع) سلام می دهم؟ واقعا می ریم عراق؟ بچه های گروه ذوق زده سر تکان می دهند و راه می افتیم. به سمت مرز عراق. به جایی که خاکش بیشتر از همه وطن ها بوی محبوب مان حسین (ع) را می دهد. أنا صحفیه کارت خبرنگاری را به پلیس های عراقی نشان می دهم. می پرسند: زائر؟ می گویم: صحفیه با احترام چند قدمی مشاعیت مان می کنند. می گویم آمده ایم که از حسین (ع) و برای حسین (ع) بنویسیم. می گویم عاشقیم مثل شما. با آن همه قد و هیکل، چشم های خسته و شب بیدارشان از اشک سرخ می شوند؛ مثل شیرخواره ای دور افتاده از بغل امن مادر. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |