مطالب مرتبط:
5 + 1
یارانه ها
مسکن مهر
قیمت جهانی طلا
قیمت روز طلا و ارز
قیمت جهانی نفت
اخبار نرخ ارز
قیمت طلا
قیمت سکه
آب و هوا
بازار کار
افغانستان
تاجیکستان
استانها
ویدئو های ورزشی
طنز و کاریکاتور
بازار آتی سکه
دوشنبه، 1 آبان 1402 ساعت 09:052023-10-23سياسي

زینب، بابا، استخوان است! نمی توانی ببوسی اش


 حاج خانم آشفته از خواب بیدار شد.

گلویش خشک بود و نَفَس اش با زور بالا می آمد.

تُنگ روی میز بود اما حتی نا نداشت دست اش را دراز کند و یک لیوان آب برای خودش بریزد.

چند بار زیر لب لا حول و لا قوه إلا بالله گفت.

دلش شور افتاده بود.

می ترسید دور از جان، بلایی سر سید احسان اش آمده باشد.

پتو را کنار زد و به دسته مبل تکیه داد: خدایا، به تو پناه می برم از این خواب! اما آرام نمی شد.

هنوز نمی دانست چرا این خواب را دیده.

فکرش هزار راه رفت.

پسرها خانه نبودند اما برای اطمینان، دمپایی هایش را لنگه به لنگه پوشید و یک نفس پله ها را دوید.

هنوز مستأجر نداشتند و سید احسان طبقه بالا می خوابید.

حاج خانم در را باز کرد.

گریه اش گرفت.

سید احسان، پاهایش را توی شکم اش جمع کرده و روی قالی خوابیده بود و آرام نفس می کشید؛ صدای در را که شنید چشم هایش را باز کرد و نیم خیز نشست: سلام مادر حاج خانم سرش را کج کرد: باز که روی زمین خوابیدی عزیزم.

این همه تشک داریم.

پهلوهایت درد نمی گیرد؟ سید احسان سرش را انداخت پایین و به احترام حاج خانم بلند شد: این طوری راحت تر هستم مادر!   هر کسی نمی تواند  حاج خانم خودش را سرگرم کارهای خانه کرده بود تا فراموش کند اما خواب از یادش نمی رفت.


برچسب ها:
آخرین اخبار سرویس:

زینب، بابا، استخوان است! نمی توانی ببوسی اش

زینب، بابا، استخوان است! نمی توانی ببوسی اش