روزی که عباس شهید شدچشم های مادر بی محابا از اشک خیس می شود وقتی از عباسش می گوید، پدر فقط به نفس های بلند و عمیق بسنده می کند. فکر می کنم خدا دستش را روی قلبم گذاشته و صبر عجیبی به من داده بود. - به گزارش سایت قطره و به نقل ازخبرگزاری فارس از کاشان، وقتی قرار است با خانواده شهدا به گفت وگو بنشینم ابتدا تصمیم می گیرم صبوری کنم و حرف ها و دلتنگی ها و بی قراری هایشان را تاب بیاورم و آنها را دلداری بدهم، اما وقتی با خانواده قمری آشنا شدم حال و هوای دیگری برایم داشت. امروز به بهانه شهادت شهید عباس قمری با مادر و خواهر کوچکش به چند سال قبل می رویم و خاطرات و دل گفته های آنها را مرور و جان را به صفای آن روزها تازه می کنیم. خانواده قمری از سال 65 در این محله زندگی می کنند. آنها مورد اعتماد اهالی محله هستند و در بسیاری از فعالیت های اجتماعی محله شرکت می کنند. وارد خانه می شویم، خانه ای ساده و با صفا با میزبانی خوش رو و مهربان. مادر شهید عباس قمری با لبخندی که نشان سال ها ایستادگی او است، از پسر خود می گوید: عباس می گفت باید بروم و دِین خودم را ادا کنم. نیم ساعتی از ملاقات ما با خانواده شهید قمری می گذرد، اما مادر بعد از اینکه استکانی چای، مهمانمان می کند در آشپزخانه مشغول تدارک ناهار برای خانواده و نوه اش می شود. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |