آدینه با داستان/ رنج به زبان مادریبه زبان مادری دخترم فکر کردم که هیچ چیز ازش نمی داند. و فکر کردم برای نسل های بعد که خیلی هاشان دیگر زبان مادری شان را بلد نیستند رنج ها در کجای این جهان سرگردان بازگویی هستند. - داستان کوتاه مریم رحمَنی - مستقیم چهار راه سوم! برف های کنار خیابان جمع شده بودند نزدیک جدول و رنگ بیشترشان قهوه ای بود. قهوه ای که نه! یاد نسکافه می انداخت آدم را. نسکافه ای داغ وسط برف ریزان تند و سفید اول بهمن ماه، ساعت 10 صبح. مرد با پسر کوچکی آمد نشست عقب تاکسی. سرما از لباس ها و نفس شان جمع شد توی ماشین. راننده بخاری را زیاد کرد و دیدم از توی آینه نگاه شان کرد. دیدم چون خودم هم همین کار را داشتم می کردم. خجالت کشیدم و وانمود کردم حواسم به خیابان پشت سرمان است. بی که اصلا بدانم کسی حواسش به این تقلاهای من هست یا نه. پسرک سرش را گذاشت روی شانه ی پدر. گفتم پدر چون مرد بعدش گفت کورەم . امید که چند ماهی توی شرکت چای ایرانی را با مهارت یک قهوه چی هزارساله دم می کرد و می داد دست مان پسرش را همین طور صدا می کرد. امید کرمانشاهی بود. بی که ازش بپرسم دانسته بودم می گوید: پسرم . سرمای تن مرد و پسر کوچک اش با گرمای بخاری ماشین یکی شد و همه مان یکی شدیم. برچسب ها: زبان مادری - مادری - قهوه ای - خیابان - داستان - زبان - داستان کوتاه |
آخرین اخبار سرویس: |