آدینه با داستان/ قمرطاهر زیر نور ماه توی حیاط راه می رفت و مدام ناخن انگشت اشاره ی طفل معصوم اش را به یاد می آورد. تنها چیزی از او که در خاطرش مانده بود. - داستان کوتاهمریم رحمَنی زن مقابل در آهنی کوچک آبی رنگ ایستاد. آب از گوشه ی چانه اش می ریخت روی تکه ی برآمده ی کت یقه انگیسی سیاهی که در سفر آخرش از روسیه خریده بود. موهای طلایی اش که در آرایشگاه مادامی ارمنی رنگ کرده بود جا به جا چسبیده بود روی صورت و گردن و کناره های سرآستین کت و هی با دست راستش که آزاد بود شره های آب روان روی صورتش را به پایین چانه منحرف می کرد. خط های کنار چانه و گوشه ی چشم، پنجاه ساله نشان اش می داد. هنوز تصمیم نگرفته بود که در بزند یا نه. دماغش را کشید بالا و پشت بندش عطسه ی ریزی کرد و از دست ترکیب خیسیِ تمامِ هیکل و آب دماغِ راه افتاده و عطسه ی بی وقت لجش گرفت. خودش را در پناه نیم تاق بالای درگاهی جا داد و همان طور که به در تکیه داده بود با چشم هاش رد جویِ روانِ کوچکِ زیرِ بوته ی سبز کنار پیرنشین را همین طور گرفت تا رسید به اول رودخانه ی خشک شده ی پای یک کوه بلند در ارتفاعات یک جایی خیلی دور مثل زاگرس! صدای ضرب ریزی روی سنگفرش کهنه و شکسته ی کوچه، زن را از دامنه ی کوه های زاگرس کشان کشان و چهار ضرب آورد نشاند وسط کوچه تا به پسرک دوچرخه سوار لبخند بزند و سلام بچه را با چشمک ریزی برچسب ها: داستان - گوشه - عطسه - کنار - آرایشگاه - صورت - چسبیده |
آخرین اخبار سرویس: |