آدینه با داستان/ سالی که درخت آلبالو بار ندادمی گفت بعد از آن سال، درخت آلبالو نه باری داد و نه بزرگ شد. تا همان سال که پدربزرگ زمین خورد و چندماه بعدش هم مرد. آن سال درخت از بار سنگین بود. - داستان کوتاه مریم رحمنی پیرمرد را دراز به دراز خوابانده بودند رو به قبله. با یک فاصله ی نه خیلی زیاد از پشت در دو لنگه ی چوبی که حالا رنگ هاش پوسته پوسته شده بودند و چوبش هم جابه جا طبله کرده بود، درست پایین ایوان، لب باغچه، بوته ی گل محمدی حسابی گل داده بود و عطرش نشسته بود روی درخت کوچک آلبالو. که از قضا آن سال از بار سنگین بود. آن ها که فرصت کرده بودند لباس عوض کنند، سیاه پوش، گوشه و کنار حیاط و خانه نشسته یا ایستاده بودند. و آن ها که می گفتند سراسیمه آمده اند، با هرچه تن شان بود بین بقیه می لولیدند و سعی داشتند خودشان را به صاحبان عزا نشان بدهند. سر ظهر که صدای زنگ خانه توی اتاقم پیچید، کتابم را کناری گذاشتم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و خیره به در اتاق، منتظر باز شدنش ماندم. صورت مادر از خشمی قدیمی و عمیق برافروخته بود و بغضش آرام شکست. پدر توی آشپزخانه برای خودش چای می ریخت و جوری رفتار می کرد انگار که روز قبل است، انگار که پدربزرگ زنده است. روز قبل، عزیز پسر بزرگ عمو به خانه ی ما آمده بود و از پدر خواسته بود به دیدن پدربزرگ برود. برچسب ها: آلبالو - درخت - داستان - داستان کوتاه - سنگین - کنار - بزرگ |
آخرین اخبار سرویس: |