دورهمی شلوغ غیرتعطیلچشمهایش را بست. خواب سراغش نیامد. خودش هم علاقهای نداشت. چند وقتی بود خوابیدن هم شده بود یکی از عادتهایی که هر چه فکر میکرد، دلیلی برایش نداشت. پلکی زد تا خستگی چشمها را کم کند، شاید توقعشان برای بستهبودن هم کمتر میشد. در همان وقت از نیمهشب که به صبح نزدیکتر بود، اتفاق عجیبی افتاد، پلکها محکم روی چشمها چسبیدند، باورکردنی نبود. برای اولینبار نتوانست برای بار دوم پلک بزند؛ خواب نبود، اما پلکها توان جداشدن نداشتند. آموخته بود در برابر سختترین و عجیبترین چیزها هم مقاومت نکند. البته بیش از یادگرفتن عادت کرده بود. تجربهاش را کامل کرد. میخواست بعدها بنویسد در آن نیمهشب پاییزی وهمآلود وقتی دیدم پلکهای چسبیده به چشمهایم جدا نمیشوند، به جای آنکه برای بازکردنشان تلاش کنم، با میل و خواسته و فشار، آنها را بیشتر به هم چسباندم. پلکها را با بیشترین زوری که میتوانست به چشمها فشار داد. چند ثانیه بعد از آنکه با وسواسی تمام مشغول همراهی با آن اتفاق عجیب بود، پلکها به کار افتادند، اینبار مقاومت نکرد. اول صداهایی دور و مبهم شنید، بعد صحنهای تار از جمعیتی زیاد جلوی چشمهای باز و دردآلودش دید. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |