رقص مقدس انگشتان شقایق بر تار و پود محدودیت هاصدای زنگ خورد، وسط حیاط ایستادم تا چشم هایم را از بیرون دویدن پر شر و شور دانش آموزان سر ذوق بیاورم اما ناگهان سکوت تلخی بر دامن انتظار پاشیده شد، - پرونده را با اخم های در هم رفته روی میز خانم مدیر گذاشتم: بچه های استثنایی زیادی در دنیا وجود دارد که ممکن است دختر و با معلولیتی از نوع کم توانی ذهنی و از قضا پدرشان هم بنّا باشد؛ فکر نمی کنم این قضیه مسئله ی تازه ای در هیاهوی دنیایمان به نظر بیاید. صدای خنده خانم بابایی که حالا به چشم هایش سرایت کرده بود یخ فضا را شکست: چند ماهه به دنیا آمدی دختر؟ پرونده را دادم تا شقایق را بشناسی اما هنوز که چیزی برای فهمیدنش نگفته ام، چای ات را هم که از دهن انداختی خانمِ عجول! رنگ خدا مدرسه شان شبیه بقیه مدرسه هایی بود که من و شما در آن ها درس خواندیم، در، دیوار، پنجره، نیمکت، بوفه، تور والیبال، کتابخانه، مدیر و معلم داشت، اینجا حتی روی دیوارهایش توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود و النظافه من الإیمان طراحی شده بود اما بچه هایش یک رنگ عجیبی داشتند، رنگی که به محض زل زدن به عکس هایشان در مدرسه، قاب دلم لرزید؛ خانم مدیر، چهارمین آلبوم را که دستم داد نظرم را درباره این فرشته های زمینی پرسید و من تنها بچه هایی با رنگ خدا را لایق ملکوت چشم هایشان دانستم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |