خانه هایی که روی شانه کوه ها لرزیدند/ روایتی از زلزله زدگان اندیکادنیا تکان خورد، کمی هم لوستر، شاید هم کتابی از قفسه افتاد و چند ثانیه سرمان گیج رفت و تمام؛ اما چند کیلومتر آنطرف تر از شهر و در فراز و فرود خانه هایی که روی شانه ی کوه های خوزستان سنگینی می کرد، - فریادرس میگفت بنده ی خدا اما بچه های گروه جهادی بلاغ المبین، محمدفاضل صدایش می زدند؛ محمدفاضل خدادادی. دور ایستگاه صلواتی غلغله بود؛ صدا به صدا نمی رسید و هرچقدر که می خواستم یک جا برای مصاحبه یقه شان کنم زیربار نمی رفتند. چندباری امیرحسین را صدا زد تا شانه ی تخم مرغ را به جان ماهیتابه بیندازد اما نمی شنید، توپ فوتبال را گرفته بود و در آن یک تیکه زمین ناهموار با پسربچه ها معرکه به پا کرده بودند. روغن، داغ شده بود و مردهای عشایر آه شان را به تن سیگار می زدند؛ میگفتند نسل اندر نسل همینجا و بین همین وحشت کوه ها ریشه دواندیم، ولی حالا که خانه خراب شدیم دل بکنیم و برویم؟ صحیح که زنده زنده دستمان از دنیا کوتاه است اما عشایر هم خدایی دارند به وسعت آسمان که دستشان را می گیرد. امیرحسین همانطور که نفس نفس میزد قاشق را از دست محمدفاضل کشید: شرمنده، خواستم روحیه ی بچه ها عوض شود، هنوز خیلی هایشان از ترس خانه هایی که روی سرشان آوار شد شب ها خودشان را خیس می کنند! محمدفاضل بسته ی آب میوه ها را باز کرد: خوبی ماجرا اینجاست که فامیلت فریادرس است ا برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |