روایتی کوتاه و مصور از نخستین لحظات سقوط هواپیمای اوکراینیمات و مبهوت بودم. می دیدم و نمی دیدم. راه می رفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم . روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگه هایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جان های عزیز پرواز 752 را در آغوش بگیرد . - مات و مبهوت بودم. می دیدم و نمی دیدم. راه می رفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم . روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگه هایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جان های عزیز پرواز 752 را در آغوش بگیرد . همان زمین پهناوری که به یکی از کابوس های شبانه ام بدل شده! چشمان عروس در عکس های پخش شده روی زمین، می خندید. زمین، هم رنگ آن رژلب قرمز شده بود و آسمان مثل آن خط چشم ، سیاه بود. باید گریه می کردم؟ باید می ماندم؟ باید می رفتم؟ باید خبر فاجعه را مخابره می دادم؟ راه ارتباطی بین چشم و مغزم را از دست داده بودم. هیچ چیز منطقی نبود. چرا باید کلاه یک نوزاد اینجا باشد؟ این کفش بچگانه قرمز وسط این ناکجا آباد چه می کند؟ صورت عروسک فیل آبی رو به خاک بود و سیگارهای وینستون لایت که باید نخ به نخ دود می شدند تا غم غربت را یا یک کام عمیق بشویند و ببرند، حالا یک جا آتش گرفته بودند. از دور، جلیقه نجات زردرنگ هواپیما که صحیح و سالم مانده بود، پوزخند می زد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |