میهمانی در پلاک 38/ روایت مادر شهیدی که پشت سر پسرش آب نریخت تا برنگردد!به اشتباه چند خانه عقب تر پیاده می شوم، پسری دست در دست دختری جوان، روی پیاده رو غش و ضعف می روند، کسی توی کوچه نیست، به اجبار برای سوال نزدیک می شوم: ببخشید، خونه ی شهید رضا عادلی کدومه؟ به من گفتن پلاک 38 اما پیداش نمیکنم! خودشان را جمع و جور می کنند، دختر موهایش را با وسواس زیر شال هل می دهد و سرش را روی گوشی خم می کند، پسر اما به لکنت افتاده: ش شهید، خب راستش، نمیدونم؛ نه میدونم، میدونم، شاید سه، نه، نه نه؛ ساناز؟ ساناز با توام، خونه شهیده کجا بود؟! ببینید فکر کنم، آره، چهار خونه پایین تر، آره آره همونجا تشکر می کنم و خدا حافظی، با تعجب به رفتنم زل می زنند. زنگ زنگ های خانه یعنی امید، یعنی خاطره، یعنی که برمی گردد منتظر باش، یعنی حواست باشد هر کجا مهمان شدی طوری نزنی که صاحب خانه فکر کند عزیزش برگشته؛ دستم را نزده، از روی زنگ برمی دارم و شماره اش را می گیرم: حاج خانم، پشت درم ، صدایش قوی ست اما مهربان و صمیمی: اومدم دخترم، خوش اومدی مادر فکر می کردم پیر باشد، پیرزنی با طره ای موی سپیدِ مجعد که از زیر روسری تا روی گونه های چروک افتاده اش سُر خورده باشد اما در که باز می شود و چشم هایمان به هم گره میخورَد نفسم بند می آید، او جوان است، خیلی جوان، آنقدری که نمیدانم سنگینی نام مادر شهید را چطور به دوش می کشد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |