روایت مردی که مُرد اما زنده شد/ مردی که مردم «شهید زنده» صدایش می زنندنه نور خورشید می پاشید توی صورتم و نه آسمان، آبیِ آنچنانی بود و نه حتی عطر گل و چه چه بلبل می آمد. یک روز کاملا معمولی و کسل کننده با آدم هایی که برای یک لقمه نان حلال به جان خیابان افتاده بودند و تا می توانستند عرض و طولش را می دویدند. آویزان شدم به چادرش: کی می رسیم؟ خندید و شیشه های مغازه را نشانم داد: بفرما، اینم مغازه ی آقا محمود بافنده کار؛ رسیدیم. راسته ی بازار شلوغ بود و کرکره ها تا نیمه، بالا اما مغازه ی آقای بافنده کار سرحال و ترگل و ورگل بین آن همه شلوغی می درخشید، با یک کاغذ چاپی بزرگ که تَنگ شیشه های براقش چسبیده بود و رویش نوشته بودند شهید زنده! دزفولی مغازه جای سوزن انداختن نداشت و داخلش با بیرون خیلی توفیر داشت اما رنگ صورتی دیوارش جالب بود؛ یک حس نشاطِ الکی می انداخت به جانت و بیخود سرخوش می شدی. نشستیم روی صندلی ها. حاج محمود، فارسی را با گویش شیرین دزفولی صحبت می کرد و یک لبخند صمیمی ته صدایش بود. سرم را تا زیر گوش مریم نزدیک آوردم: ریتم صحبت هاش که تند میشه متوجه نمیشم دستم را گرفت: نگران نباش، من هستم. جوان حاج محمود پلک هایش را روی هم انداخت و برگشت به خیلی دور؛ به چند دهه پیش، یعنی دهه شصت. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |