خشاب ها توی سینه ام خالی شد کیان جانم!خشاب ها توی سینه ام خالی شد کیان جانم! گلوله های سربی، داغ بود و رگ و پی قلبم را درید. آن لحظه ای که آرزوهایت را به رگبار می بستند و پوست لطیفت آغشته به خون شد تمام تنم لرزید. تو مُردی، بازگشتی به سوی خدایی که بازگشت همه به سوی اوست، به خدایی که منتقم است و در آغوش فرشته ها آرام گرفتی اما رد خونت هنوز خشک نشده. جنایت هنوز توی خیابان ایذه خودش را فریاد می کِشد. آخر چطور میتوان رقصیدن گلوله را در تن کودکانه ات پذیرفت؟ چطور میتوان شکستن استخوان و دریدن سینه ات را دید و خندید؟ خنده بر لب هایم ماسیده کیان جان. و گورِ تو به فریاد آمده. خاک برای پذیرفتنت بیقراری می کند و زمینِ بی چاره باید تو را به خاک بسپارد؛ با سنگ مزاری که با رنگی سرخ رویش نوشته اند شهید. تو کوچکی کیان جان. تو برای مُردن و ریخته شدن خونت خیلی کوچکی. و دیشب ناگهان بزرگ شدی. آنقدر بزرگ که سهم سینه ی ده ساله ات خون و گلوله و شکستن شد. و ماییم فرزندان مادر پهلو شکسته. شهادت کرامت ماست کیان جان و خون، پرچم سرخیست که قبیله ی ما تا آمدن ثارالله باید به دوش بکشد. می بینی کیان جان؟ این رنج تاریخ است که توی سینه ی ما انباشته می شود و خوش به حالت که خون تو نیز ردی بر این پرچم زد و بخشی از این تاریخ سرخ مظلومیت شد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |