آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بال های خیلی بزرگاتفاق های زندگی همیشه همین طوری می افتند. می افتند و می مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می اندازند ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه ی حیاط با چشم های خسته و پیرشان فقط نگاه می کنند. - داستان کوتاهمریم رحمَنی همه ی زندگی ها بالاخره از یک جایی شروع می شوند، پیش می روند و پیش می روند، یک جاهایی گره هایی می افتد توی شان. گره هایی بزرگ و پیچ در پیچ که هی بیشتر درهم می تنند و تو گویی حالا حالاها خیال باز شدن ندارند. اینجا همان جایی ست که یک نویسنده با اشتیاق به آن نگاه می کند و دست هایش را بلاتشبیه مثل مگسی که روی یک شیرینی مثلا کشمشی نشسته باشد، به هم می ساید و یک آخیش از ته دل می گوید و یک. دو. سه. جمله ی اول داستانش را شروع می کند! بقیه ی داستان معمولا خودش می آید، یک جوری خودش را می رساند و هی کلمه پشت کلمه می نشیند و جمله و پاراگراف و صفحه و صفحه و صفحه. دیگر می ماند هنر نویسنده و ذوق خواننده. باقی همه هیچ! زنی که عرض یک چهارراه را اُریب راه می رود، بی که اصلا به چپ و راست اش و آن همه ماشین که بخاطر عبور خانم سرگیجه گرفته اند وقعی بنهد، قصه ی پر پیچ و خمی است از سرگشتگی. اگر این زن بی هوا پرت شود جلوی یک ماشین و در کسری از ثانیه کارش تمام شود چه! باید ببینی چه کسی و چرا پرتش کرده! آن وقت شاید اصلا حتی دلت هم برایش بسوزد. برچسب ها: داستان - صفحه - هایی - زندگی - روند - کلمه - شروع |
آخرین اخبار سرویس: |