چند روایت از مردان اسکله بحرکان...خورشید صبحگاه داغ نیست. آفتاب پهن نشده به بحرکان می رسیم؛ بندر صیادی بحرکان هندیجان در مجاورت خلیج فارس. تا چشم کار می کند قایق است و لِنج و صیاد. - آبیِ دریا هم که چشم را می زند و ریزموج هایی که آواز دریا می خوانند. چند قایق هم، یکدیگر را بغل کرده اند و روی موج دریا می رقصند. بوی زُهم دریا در هوا پیچیده است؛ بوی نمک. خودمان را به اتاقک چوبی نگهبان بندر می رسانیم، روی بام می رویم. کل بندر زیر پای ما است. در افق، دریا و آسمان به هم رسیده اند؛ آبیِ آبی. دور تا دور اسکله، قایق ها پهلو گرفته اند، روی اسکله هم ماشین ها و موتورها. آفتاب کشیده است بالا. هوا رو به گرمی می رود. شرجی نیست اما هوا دم دارد. قایق هایی که شب قبل به دریا زده اند، یکی یکی به بندر می رسند. هر قایقی که نزدیک می شود، آب کف می کند و پُر صدا، آهن اسکله را می کوبد. صیادها از صید برگشته اند و ماهی و میگو دارند. چند نفر روی اسکله، چند نفر در قایق، صید شب قبل را خالی می کنند. می گذارند لای یخ و بار ماشین می زنند. سعید تازه از صید برگشته است. از شدت آفتاب، ابروهاش توهم رفته و دور لب هاش چین افتاده و خشک است. می گوید: حدود ساعت سه صبح بود که به دریا زدیم. دریا طوفانی بود ولی باید می رفتیم، واسه یه لقمه نون مجبوریم که بریم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |